loading...

miraculos -fan love

بازدید : 394
يکشنبه 3 آبان 1399 زمان : 8:38

مرینت با نفسی طولانی چشم‌هایش را کامل باز کرد و با شتاب سر جایش نشست . عرق سردی از سر و رویش می‌چکید .گیج و با اندکی ترس اطراف را به سرعت بررسی کرد .در اتاق خودش بود ، در پاریس و تیکی با نگرانی به او خیره شده بود .مرینت ترسش را فرو داد و متوجه شد تیکی در اتاق تنها نیست . مردی کهنسال در تاریکیِ اتاق پنهان بود . مرینت فوری به عقب جهید هنوز از کابوسی که دیده بود می‌ترسید ...هر چند که مطمئن بود هر چه دیده کابوس نبوده . آنچه دیده بود عین واقعیت بود .

هم سن و سالات
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 1

آرشیو
آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی