مرینت با نفسی طولانی چشمهایش را کامل باز کرد و با شتاب سر جایش نشست . عرق سردی از سر و رویش میچکید .گیج و با اندکی ترس اطراف را به سرعت بررسی کرد .در اتاق خودش بود ، در پاریس و تیکی با نگرانی به او خیره شده بود .مرینت ترسش را فرو داد و متوجه شد تیکی در اتاق تنها نیست . مردی کهنسال در تاریکیِ اتاق پنهان بود . مرینت فوری به عقب جهید هنوز از کابوسی که دیده بود میترسید ...هر چند که مطمئن بود هر چه دیده کابوس نبوده . آنچه دیده بود عین واقعیت بود .
هم سن و سالات بازدید : 394
يکشنبه 3 آبان 1399 زمان : 8:38