درون غار نشسته بود چایش را روی میز مشکی رنگ گذاشت چشمان ابی و موهای مشکی داشت لباس ساده مشکی و شلواری تنگ و چکمههایش تا زیر زانوهایش بود او رو به پسری قد بلند کرد لباسش ترکیبی از سبز روشن و تیره بود چشمانی عسلی و موهایی قهوهای سپری عجیب در پشت داشت سپری که عین لاک لاکپشت سفت بودانپسر در غار بیقرار راه میرفت پسری که روی مبل نشسته بود رو بهانکردو گفت:سرم درد گرفت انقدر راه رفتی
من روز رو نجات میدم بازدید : 558
پنجشنبه 28 آبان 1399 زمان : 15:37